روزی گلی بلبلی را گفت چنین
که ای زیبا روی نازنین
گر شوق داری بنشین بر گل پرم
مرا نیست عذاب گر بیفتد پرکم
عفو کن گر مرا خار ها پوشانده است
مرا بو کن , مبر بر شاخه دست
بگزار پاهایت مرا آزرده کنند
تا شوق و ذوقت مرا دیوانه کند
تنها گو که مرا پاسخ چیست؟
بلبلم برگ گلم مجنون کیست؟
بلبل با صوت صغیل شیوه ی خاص پاسخ کرد
آن پروانه که جانش فدای شمع کرد
آن که میچرخد و می سوزد ولی باکی نیست
این است که بر مرگ خویش نیز رازیست
بار ها دیده ام که بر زمین افکنده گشت
اما باز بر خواست و بر محور نشست
آن قدر چرخید تا جانی نماند
اما شمع تنها برایش یأس خواند
تا که گشت هم خویش و شعمش خاموش
از دیدن این صحنه گشتم مدهوش
گل با لرزان صوت آه می کشید
بلبلم بر سر او دست می کشید
|