گیسو سپیدی روزی مرا گفت چنین
ابتدا نکوهش کرد ز خلق آسمان و زمین
می نگاشت پروردگار ز زر بر جبین آدمی
قصه ی خوب سرنوشت بر زندگی چون خاتمی
مینگاشت بر آدمان تا مرا نوبت رسید
ناگهان بشکست قلم و مرا غربت رسید
خداوند ز مرغ غم پری را بر گرفت
جبینم را نوشت ,قصه ی تلخ سر نوشت
چون سمع کردم این سخن اندوهی مرا در بر گرت
گفتمش سخنی که او زندگی را از سر گرفت
شاید از دیده ی من تیغه ی گل خار آید
اما دانم که به وقت, بیش از ید من کار آید
اندوه و پشیمانی نمی آید هرگز مرا
هرچه کردم حکمت او بود چه می باشد مرا
حکمت حق باید باشد بی چون و چرا
حتی گر باید کرد جان را رها
|